مهد کودک جدید
سلام گل پسري من
اين روزها مامان خيلي سرش شلوغه و تو عزيزكم رو كمتر از هميشه ديدم
حتي فرصت نكردم بيام و برات از روزانه ها و خاطراتت بنويسم
جونم برات بگه كه بعد از اومدن از سفر مالزي انقدر كارهاي انباشته داشتيم كه نشد برات يه تولد خوب بگيرم اونطوري كه دلم ميخواست و تو برنامه ريزيم بود
پس با اجازه ت امسال رو بيخيال شديم چون امكان برگذاريش تو مهد كودكت هم نبود.
آخرين روزهاي شهريور رو ازمون خواستن كه از بچه ها نگهداري كنيم تا مهد جديدتون آماده كار بشه.خانوم سلامت با چه زحمت و پيگيري در حال تداركات روز اول بودن و همش از من ميخواستن بهشون ايده جديد براي تزيينات و كارهاي فوق العاده بدم و من هم تو اون چند روز سعي كردم همش محيط جديد رو بهت گوشزد كنم و هيجانت رو بالا نگه دارم
خلاصه روز يكشنبه صبح با هم رفتيم به مهد جديد.واي كه ماماني چقدر شلوغ بود.همه مامانها بودن با بچه هاشون و شما و دوستان قديميت از اون همه جمعيت وحشت كرده بودين و بعضي گريه ميكردين بعضي به مربيتون چسبيده بودين و تو هم اصلا از من جدا نشدي!!!
با اينكه محيطي تميز و پر از تزيينات زيبا و اسباب بازيهاي جديد بود اما همش از من خواستي كه در كنارت باشم.حتي با جايزه و شعر هاي دست جمعي هم حاضر نشدي بري تو جمع بچه ها!
كم كم دوستات رو پيدا كردي و شروع كردين به بازي البته نيم نگاهي به من هم داشتي.
سخت ترين كار راضي كردن شماها براي اجراي قوانين و رفتن به كلاسهاتون بود آخه تو مهد خصوصي خانوم سلامت آزادانه تو منزلش رفت و آمد ميكردين و ايشون هم با مهربوني زياد محدودتون نميكرد
اما خب يكي از دلايلي كه ميخواستم بري به محيط بزرگتر همين بود كه قوانين و مهارتهاي اجتماعي و در جمع بودن رو ياد بگيري
اون روز 2 ساعتي مونديم وتو حاضر نشدي تنها بموني و ما با كلي هيجان و قول اينكه فردا زود ميريم پيششون!برگشتيم منزل
روزهاي بعد با كمي ناراحتي رفتي مهد اما با خوشحالي بر ميگشتي و من خرسند از اينكه كم كم داري عادت ميكني به شرايط جديد
مربيت ميگفت خيلي خوب نقاشي ميكشي
علائم رو بلدي و براي بچه ها توضيح ميدي و كلا اطلاعاتت نسبت به سنت خيلي خوبه و اينكه ميدوني خورشيد زرده و درخت سبز و دريا آبي و ....
برام جالب بود كه تو نقاشي هات علاوه بر چيزهايي كه بلد بودي ابر و بالون هم كشيده بودي و من داشتم به اين فكر ميكردم كه پسرك ناقلا و زيرك من كي و كجا اينهارو ياد گرفته!
آخر هفته هم با بابايي يه سفر رفتيد گرگان پيش عمه جون كه به تازگي تخصص قبول شده و اونجا اونقدر بهت خوش گذشته بود كه حاضر نبودي تلفن منو جواب بدي و موقع برگشت اونقدر گريه كردي كه بابا مجبور شده بود صبح روز بعد راه بيوفته
جالبه تازگيها از سير تا پياز تمام اتفاقاتي رو كه برات افتاده تعريف ميكني و حالات چهره ات رو هم خيلي بامزه تغيير ميدي
اينروزها از اصطلاحاتي كه بكار ميبري كلي ميخندم شيرين من
مثلا وقتي دلت خيلي ميخواد يه كاري رو برات انجام بدم بعد درخواستت ميگي"به حرفم گوش كن ديگه آفرين دختر خوب"
يا مثلا وقتي خونه اي كه ساختي خراب ميشه دستهاي كوچولوت رو با ناراحتي تمام تكون ميدي و ميگي"ديدي ديدي خونم خراب شد"انگار كه بلايي بزرگ دور از جونت پيش اومده برات
فداي اون ژست ها و اخلاق مردونت بشم من كه همه به خاطرش دوستت دارن ماماني
گاهي از دور مي ايستم و نگاهت ميكنم كه اينروزها چقدر قد كشيدي و بزرگ شدي و چقدر رفتارهات وزين تر از دوستانته و من كلي كيف ميكنم عزيز دلم
دوستت دارم عسل مامان و به داشتنت افتخار ميكنم