دلتنگیهای پسرم
یه مدتیه پسرکم عجیب وابسته میشی به اطرافیانت
مخصوصا برای صدرا پسر خاله ات که دوستش داری خیلی دلتنگی میکنی
قربون اون دل مهربونت برم من که هر چی میخوری یا میخری یادش هستی و از همه داشته هات براش میذاری
وقتی میریم خونه مامان جون با التماس ازم اجازه میگیری که بری خونه خاله اینها و اگه اجازه ندم با تمام وجودت گریه میکنی گریه ای که میدونم از سر لجبازی نیست
گاهی فکر میکنم کمتر پسر خالتو ببینی برات بهتره چون اذیت میشی گل من
یا هفته پیش که رفتیم شمال و تو اونقدر شوق بودن با عمه خانومو داشتی که تحمل مسافت برات سخت بود و هی میپرسیدی مامانی پس کی میرسیم دریا
چقدر با عمه جون بهت خوش میگذره و من شوق زندگی رو در تو با بازی تو فضای آزاد و طبیعی بیشتر میبینم وقتی بدون هیچ ترسی کرمهای خاکی رو جمع میکنی یا برام کفشدوزک میاری یا با صدای خوندن خروس غرق در شادی میشی و با طبیعت حرف میزنی
سنگ و آب و خاک و چوب انگاری با وجودت کوچیک و نازت عجین شده
وتو ساعتها بازی میکنی بدون اینکه گذر زمان رو حس کنی
برات بگم دلکم که یه مار هم واسه مامانی آوردی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
دمشو گرفته بودی و داد میزدی تا پدر بزرگ اومد و انداختش دور و تو چقدر گریه کردی!
اونقدر عاشق خروس همسایه شدی که پدر بزرگ میخواست برات بخره و همین مونده بود که تو اپارتمانمون خروس هم داشته باشیم
وقتی داشتیم بر میگشتیم اونقدر ناراحت بودی که تمام بدنت شل بود و همش خوابیدی
میگفتی:مامانی من که دیگه نمیتونم عمه خانومو ببینم
من که دیگه نمی تونم دریا ببینم
الهی دورت بگردم من با این دل کوچولوت
و امروز هم که خاله جون رفت سفر با قطار باز هم یه عالمه گریه کردی که چرا داره میره و تو دیگه نمیتونی ببینیش و قول میدی پسر خوبی باشی تا بمونه
امیدوارم در اینده بتونیم با هم این حس قشنگت رو طوری هدایت کنیم که کمتر اذیت بشی