فرشته ها نگهدارت گل من
سلام نفس مامان
اين روزها ديگه بيشتر از هميشه وارد دنياي بزرگتر ها شدي
كارهاتو با استقلال بيشتري انجام ميدي
خودت مسواك ميزني
كفشهاتو ميپوشي
خريد ميكني
نظر ميديو خيلي زيركانه مقصود و منظور اطرافيان رو از پس كلماتشون حدس ميزني
طوري كه گاهي من و بابايي غرق در تعجب ميشيم
واي ماماني كه من چقدر لذت ميبرم از اينهمه حس استقلال طلبي كه در تو هست
البته اين حست يه روز كار دستمون دادو گم شدي
با خاله جوني رفتيم خريد
تو يه پاساژ كوچيك در حال بازي با بچه هابودي و در ديد من
فقط يه لحظه ازت غافل شديم و بعدش تو غيبت زد
نميدوني چقدر ترسيده بودم و تمام مغازه هارو گشتم دنبالت.ميخواستم با بابايي تماس بگيرم كه ديدم يه خانومي دستتو گرفته داره از درب پاساژ مياره داخل و گفت چون دنبال يه پسر كوچولو با كاپشن زرد ميگشتين من حدس زدم بايد ايشون باشن و آوردمش
شما هم يه پفك تو دستت!!!!! بيخيال دنيا بهم گفتي ماماني بازش كن!
پرسيدم كجا رفته بودي
گفتي تو كه برام پفك نميخري خودم رفتم خريدم!
و من مونده بودم كه مسافت 500 متري تا فروشگاه رفاه رو چطور تو اون زمان كم طي كرده بودي !
اينجا بود كه متوجه شدم اونهمه خوندن كتاب مي مي ني هيچ تاثيري نداشته
يا شايد هم من توقعم از شما زياده
خلاصه خدا به خير گذروند و من تا ساعتها از استرس وارده بيحال بودم
امیدوارم همیشه فرشته های مهربون مواظبت باشن گلم