اين روزهاي من
سلام پسر گلم
ببخش اينروزها يه كم سرم شلوغ بود وقت نشد گل من زود بيام برات بنويسم اما ميدوني كه ماماني همه فكرش اينه كه به روز و فرزند زمان خودت باشي
قربونت برم كه الان تو خواب نازي و داري خر خر ميكني!از ديروز به شدت سرما خوردي و حالت اصلا خوب نبود.ديشب هم نذاشتي من و بابايي بخوابيم.همش بيدار شدي و بهونه گرفتي. اشاره به بيني كوچولوت ميكردي هي ميگفتي نميتونم نفس بكشم .من هم به بهانه اينكه چركولك هاتو دماغت گير كردن و كشته ميشن بهت دارو دادم.ميدوني كه چقدر ناز داري تو خوردن داروهات. و بعد با اون حالت خواب الود ميگي ماماني مردن؟و وقتي گفتم اره ميري ميخوابي!
اخي حس بديه مامان جونم اما تقصير خودته.يه كم زمينه داشتي به خاطر آب بازي و ييلاق كه رفتيم هم هوا سرد بود و هم تو به طرفداري پدر بزرگ حسابي بازي كردي و خودتو خيس كردي.اين هم نتيجه اش كه من و تو شبها نبايد بخوابيم
البته يكي از نزديكان هم آبله مرغان گرفته بود سريعا بردمت پيشش كه واگير بشي!!!!!!نگي ظالمم ماماني آخه پدر بزرگ ميگه تو بچگي بگيري خيلي زود گذرو راحته.من هم فرصت گير آوردم و سختيشو به جون خريدم بردمت حسابي ماچت كرد.منتظرم ببينم اثر داشته يا نه
اين روزها تو هواي گرم هر روز كار ماماني اينه كه با پسري عصر ها بزنيم بيرون و بريم پارك و تو چه عاشقانه سفارش ميدي كه كدوم پارك بريم چي سوار شي و چند بار!
برام جالبه كه خيلي محتاطي و هواي خودتو داري و البته بچه هاي كوچيكتر رو.اصلا سر نوبت دعوا نميكني و گاهي از رو مهربوني جاتو ميدي به بقيه جيگر مامان
بعضي وسايل كه برات تازگي دارن رو محتاطانه مي ايستي و بقيه رو نگاه ميكني چطور رفتار ميكنن اما بعدش كه ياد گرفتي از بقيه سبقت ميگيري و من هي بايد داد بزنم نريمان دستت نريمان پات مواظب باش گل من
تازه بعدشم كه كنجكاويت در مورد اون وسيله بر طرف شد ميگي ميخوام پياده شم و من ميمونم وسط كار به متصدي چي بگم؟
اين يه هفته اي دوچرخه سواري هم ياد گرفتي.دوچرخه اي كه پدر بزرگ پارسال تولدت برات كادو گرفت و تو از ديدنش چقدر ذوق زده شدي.اولش بلد نبودي اما كم كم هدايت فرمونو ياد گرفتي و الان نيم پا ميزني.چه ذوقي داري وقتي سوارش ميشي ماماني.هي بوق ميزني ميگي برين كنار و با لهجه ناز كودكانه ات ميخوني دوچرخه دوچرخه سيبيل بابات ميچرخه.
ازامروز مهدتون يه هفته اي تعطيله براي استراحت تابستانه و من مستاصل كه صبح ها با تو چه كنم؟ مربيت ميگفت من به نسبت بقيه مادر ها برات وقت ميذارم ومن متعجب از اين حرف چون به نظرم كم كاري ميكنم در حقت! آخه به هيچ كاري نميتونم رسيدگي كنم و يه هفته بايد براي انجام بعضي كارهاي ضروري خونه صبر كنم.لحظه شمار ي ميكنم عصر برسه تا بريم بيرون.مثل امروز كه تا پارك دوچرخه سواري كردي و اونجا هم يه عالمه با بابايي رفتين ماشين سواري.
امشب با بابا صحبت كردم در مورد كلاس ورزشي كه از الان با توجه به استعدادت شروع كني.نظر بابايي رو فوتبال بود چون پر هيجانه و تو عاشق هيجاني و نظر من بيشتر رو ورزشهاي رزمي بود چون عاشق كشتي گرفتن هم هستي
خلاصه اينكه ببينيم به چه نتيجه مشتركي ميرسيم عسل مامان
الهي شور و شوق و هيجان كودكي هات در لحظه لحظه عمرت جاري باشه